می خواستم با خود عهد ببندم
دیگر ننویسم!
تا بماند
آنچه از فضل می بخشند!
اما نتوانستم
از خوشحال شدنشان ننویسم
خداوندا
آن قدر مهربانی
که دل لباس های کهنه را نیز شاد می کنی!
گویی
صدای قهقهه مستانه شان را می شنیدم
زمانی که لباس های تازه ام زیر رگبار بهاری رحمتت چنان خیس شد
که تا نوبت بعدی تشرف خشک نشدند
و من به ناچار
لباس هایی را که لایق رفتن به حرم نمی دانستم
و برای پوشیدن در راه رسیدن به مشهد مقدس برداشته بودم را پوشیدم
چنان شاد بودند
که گویی بر تنم سنگینی می کردند
من رقص شاد عرفانیشان را لحظه ورود به حرم حس کردم
و اشک عاشقانه و سجده شکرشان را به تماشا نشستم
چنان به کائنات فخر می فروختند
که قابل تصور نیست!
و من مدهوش رافت امامم فقط تماشا کردم
بی آنکه یارای سخن گفتنم باشد
و بی خبر از خود
آنچه را که به دلم انداختند
فقط خواستم!
و منتظرم
ببینم
برای روز آخر چه تدارک دیده شده
برای بی خبر مست مدهوشی
که فقط تماشا می کند
و لال ولی آرام و مطمئن
به خاطر ندارد
چه چیزهایی را لیست کرده بود
تا درخواست نماید!
گر چه گوشیش را بی آنکه سخنی گفته باشد
به مولایش نشان داد
تا اگر چه همه چیز را می داند!
ولی ببیند چه کسی او را بلاک کرده است!
.
.
لحظات سوار بر اسب سرعت می گذرند
و ثانیه های متبرک ملاقات به پایان نزدیک می شود
ولی این گدای ناچیز لال را آن قدر راضیش ساخته اند
که از درد دلتنگی هوس مردن ندارد!
و با کوله باری لبریز از امید
فقط منتظر عنایت و هدایایی است
که لحظه بازگشت عطا خواهند نمود
درباره این سایت